قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

گذر زمان قسم هفتم

چند دقیقه ای تا ۵ مونده بود که سامان بعد از یک ترافیک سنگین به خونه رسید بود

شاید هیچ چیز مثل یک دوش آب سرد حالشو جا نمیاورد ولی از صبح سری به نت نزده بود به خودش قول داد اول چند تا مقاله علمی روز دنیا از http://utdbase.ut.ac.ir/ که مرکز

Oxford Journals

ProQuest 

و.............

بود دانلود کند بعد سراغ میل ها یا آف های احتمالیه عشقش در دنیای مجازی برود

هم زمان دو صشفحه را باز کرد باران on بود

سامان :سلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام  

باران : علیک . میدونی از کی منتظرتم

سامان : منتظر من

باران :  راستش یک کار خیلی مهم داشتم

سامان : یعنی الان نداری دیگه خانومی  !:278:بعدم یه زنگ میزدی از صداتون هم مستفیذ میشدیم

باران : :mh02:میرما

سامان : حالا چرا میزنی :216:

باران: جدی باش

سامان : بگو حالا چی شده :67:

باران : سامان الان وقتشه که یه کاری کنی صنم و رضا از هم جدا شن

سامان : چی !!!!!!!!!!!این همه تلاش کردیم که این حرف رو بزنی !

اصلامیدونی تو تا اینجا هم خیلی زحمت کشیدی

ببخش زیاد زحمتت دادیم از این به بعد خودم ادامه میدم

 و آف شد عصبی شده بود وانتظار این حرف رو نداشت اما خودش هم میدانست تند رفته است

دوش گرفت

اما انگار فشار آب هم نمیتوانست آرامش کند آخر چرا باران باید چنین حرفی میزد ؟

موبایلش بارها وبارها زنگ زد باران بود

ولی سامان دیگر نمیخواست جوابش را بدهد............اما اما اگر فقط یک زنگ دیگر میخورد جواب میداد که صدای موبایل قطع شد ودیگر تماسی گرفته نشد !

فکر میکرد فریب خورده و این حرف ها فقط برای این بوده که باران دلش را به دست بیاورد

با این وجود برایش منطقی نبود !!!!!!

جدایی صنم چه سودی برای بارن داشت

فکر کرد شاید اشتباه خوانده شاید دلش میخواست اشتباه کرده باشد

دوباره سراغ کامپیوتر رفت چندین آف از باران اما اول میخواست ببیند آخرین جمله همان بود

جدایی صنم !!!!!!!!!!!!

بله ...................و افسوس

نمیتوانست آف  ها را نخواند

آف اول : سامان !!!! یک لحظه صبر کن ببین من چی میگم

منظورم رو نفهمیدی !!!!!!!

ببین منظورم اینه که صنم و رضا از هم جدا شن ولی خوب میدونی که میتونن رجوع کنن من میخوام صنم رو نسبت به رضا دوباره علاقه مند کنم اما صنم الان فقط میخواد جدا شه همین وهمین

پس به هیچ چیز دیگه فکر نمیکنه

اما اگه این به ظاهر جدایی صورت بگیره بیشتر فکر میکنه

من قول میدم و...................

آف دوم : چرا جواب تلفن ها مو نمیدی!!!!!!!!!

آف سوم : واقعا فکر میکنی توئی که با یک جمله اینطوری از کوره در میری قابل اتکائی !

من چه طور میتونم به تو یک عمر تکیه کنم !!!!!

سامان متاسف بود

متاسف اما باز تنها راه گذر زمان بود

زمان همه چیز را بهتر و قابل تحمل تر میکرد

یک میل  برای باران زد :

بارون من

منو ببخش

عصبیم

خسته شدم

آف آخرت هم ناراحتم کرد هم خوشحال

خوشحال چون فکر میکنم  تو هم به من فکر میکنی

بارون میشه منو ببخشی

 

نظرات 2 + ارسال نظر
شاذه شنبه 26 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 06:00 ب.ظ http://shazze.blogsky.com

سلام
این قسمت خیلی جالب بود. یعنی از اون جدایی و دلتنگی و رجوع خوشم اومد.
منتظر قسمت بعدی هستم

شرمنده میکنی
حتما ادامه میدم امروز

گلپر یکشنبه 27 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:12 ق.ظ http://sokhan.persianblog.ir

امروز برای اولین بار اومدم وبلاگت رو دیدم . خیلی قلمت خوبه .همه داستان رو از اول تا آخر خوندم منتظر ادامه داستان هستم .

خوش اومدی
جدی
امیدوارم خوشت اومده باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد