سامان وارد آشپزخانه شد بوی خوش غذا و..........میدونست صنم اصلا از ناخنک زدن خوشش نمیاد اما واقعا دست خودش نبودتا در قابلمه رو برداشت صنم سر رسید و در از دستش افتاد
سامان : به این میگن بد شانسی !
صنم : برو کنار بچه . هنوزم کوچولوئه ! آخه تو زن میخوای چه کار شکمو
سامان با یه حالت کاملا جدی گفت : من ۳۲ سالمه ها
صنم روی صندلی روبروی سامان نشست دستش رو روی دستای سامان گذاشت و با خنده گفت : خوب میگفتی
سامان دوباره برق شیطنت تو چشاش بود : برو پی کارت دختره ی پر رو
صنم : جدی !فکر کردم میخوای از روابط منو رضا بدونی .
سامان : یالا دیگه حرف بزن ننر نشو صنمم آبجی کوچیکه !
صنم : سامان دیگه خسته شدم
سامان : از چی ؟
صنم : از خودم از رضا از این همه تلاش که میکنم تا روابطمون بهتر بشه اما انگار نه انگار
اون ( ناگهان بغضش ترکید و شروع کرد بلند بلند گریه کردن)
من دیگه به اون خونه برنمیگردم
خسته شدم از اون همه بی توجهی رضا
آخه منم آدمم انگار نه انگار این آدم مثل یه تیکه سنگه
سامان : باشه آروم چته دختر آروم
صنم : من تقاضای طلاق کردم حتی اگه تو هم پشتمون نگیری من دیگه نمیتونم
سامان آروم از جاش بلند شد و یه لیوان شیر تو لیوان بچگیاش ریخت لیوان رو جلوی صنم گذاشت
و گفت : یالا دیگه بخور . مگه همیشه دوست نداشتی تو این شیر بخوری .
انگار هر دو بچه شده بودند
برگشته بودن به همون سالای دور .خاطرات قشنگ وآبی
صنم آروم آروم شیر رو خورد کمی آروم شده بود
صنم : سامان
سامان : س س س س هیچی نگو
صنم : سامان !
سامان : برو بخواب شامم نخور یه رژیم لازم داری به خدا
صنم : تو این وضعم شوخی آخه
سامان :شوخی چیه !دیگه شیکمت داره ننه بابا میگه مگه تو حامله ای بشر
شام نخور هیکلت درست شه
صنم خندید وبه اتاقش رفت
سامان به فکر فرو رفت . باور نمیکرد نمیتونست بگزاره زندگی خواهرش به همین راحتی از دست بره
یه چیزی روی قفسه ی سینه اش سنگینی میکرد .
کاش انقدر از بچگی تو گوشش نخونده بودن مرد گریه نمیکنه
قلم وتوان بسیار خوبی دارین .موفق باشین
مرسی لطف داری
سلام
جالبه زودتر ادامه بده!
راستی لینکتم کردم
شاد باشی
سلام
مرسی چشم!
منم کردم
تو هم شاد باشی و شادمان