قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

گذر زمان قسمت سوم

 شما هم انقدر بنویسید هیچ کس براتون نظر نده همین طوری میشید  حالا ادامه ماجرا

 سامان با خودش فکر میکنه :(این رئیس جدی باید on time هم باشه خوب پس بهترین کار اینه که سریع تر راه بیفتم )

ترافیک سبکیه  به موقع میرسه اما وقتی وارد شرکت میشه  جا میخوره توقع داره شرکتی با این اسم ورسم خیلی بزرگتر از این حرف ها باشه  چند تا دیوار متحرک آلومینیومی / شیشه ای که یک سالن بزرگ رو site بندی میکنه خیلی با تصوراتش فرق داره

هنوز مشغول بر انداز اطرافشه که خانمی میگه : امری داشتید ؟

سامان : سلام ببخشید من سالار نژاد هستم و با دکتر ایزد پناه قرار دارم .

منشی: بله بفرمایید تو اتاقشون منتظر باشید

سامان: ممنون

تازه رو یه مبل راحتی نشسته و فکر میکنه الان باید با  یک پیر مرد اخمو  ساعتی رو بگزرونه که در باز میشه ویک خانوم بلند بالا که ۲۶-۲۷ ساله به نظر  میاد وارد میشه همراه با یک لبخند دوستانه و در عین حال رسمی

سامان فکر میکنه چه خوب که عوض رئیس شرکت با دخترش رو به رو شده

سامان : سلام خانوم خود دکتر تشریف نمیارن

خانوم مدیر : سلام خوش اومدید  کدوم دکتر ؟!!!!!!!!!!!!!!

سامان : دکتر ایزد پناه دیگه

خانوم مدیر : بنده ایزد پناه هستم آقا

سامان : بله منظورم پدرتونه ؛ رئیس شرکت

خانوم مدیر : پدرم که به رحمت خدا رفتن؛ البته اگر هم سایه اشون بالای سرم بود باز هم مسئولیت اداره ی این جابا من بود

سامان :  خدا بیامرزشون خانوم دکتر من ............من ..........

خانوم ایزد پناه : شما فکر نمیکردید مدیریت این جا با یک زن باشه !

سامان : نه منظورم این بود که شما خیلی جوون تر از اونید که ............

رها همون خانوم عجیبی که صبح از طرف شرکت صبر  اومده بود  : خودتونو اذیت نکنید مهندس باران  ببخشید دکتر ایزد پناه ؛عادت داره همه فکر کنن بچه است

سامان : من منظورم این نبود

باران : مشکلی نیست اگه موافق باشید برم سر اصل مطلب

سامان : از من که دلخور نیستید ؟

باران : اینکه از نظر شما جوون موندم که دلخوری نداره

و رو به رها میکنه ومیگه

باران : خانوم فتوت نمیفرمائید سر کارتون ؟

رها : چشم خداحافظ سامان جون خدا به دادت برسه با این شمر ذالجوشن

سامان : یعنی شمر هم به همین زیبایی بوده ؟

اما وقتی چشم سامان به باران افتاد فهمید اصلا حرف خوبی نزده

رها لبخند شیطنت آمیزی زد

باران : میگفتم مهندس

سامان  : میفرمودید

باران : ببینید من چیزی از معماری سرم نمیشه فقط اسم پرسپکتیو و پی و خط کش T رو شنیدم

 اما دوست دارم شما برام سنگ تموم بزارید

وقتی داشتین شرکتتونو بررسی میکردن متوجه شدم شما همیشه با یه نقشه ی تمام عیار و تهیه ی پرسپکتیو میانی داخلی و............. با بهترین مصالح کار میکنید

 و به همین دلیله که قیمت کارتون از بقیه بیشتره و متاسفانه زیاد شدن این بساز بفروش ها باعث کساد شدن کارتون شده

مهندس میخوام برام یک ساختمون رویایی بسازید

میخوام نه تنها نماش بلکه مقاومتش هم فوق العاده باشه

پولش مهم نیست نه به این دلیل که مخارجش برام مهم نیست نه

بلکه ارزش کارتون رو و فرقش رو با یه کار معمولی میدونم

سامان : من در خدمتم ؛ فقط اگه بهم بگید دقیقا چی میخواین و زمین رو ببینم کارو شروع میکنم

باران : من یک ساختمون ۴ طبقه میخوام میخوام تو هر طبقه ۱ اتاق برای ریاست هر بخش باشه و ا سالن فکر میخوام ۱ طبقه رو به کارهای حسابرسی ؛ ۱ طبقه رو به امور طرح مسئله ؛ یک طبقه حل مسئله  و............

راستی مهندس میشه هر طبقه برا خودش یک آبدارخونه و یک اتاق کامپیوترم داشته باشه

در هر حال اگه شماره حسابتون رو به من بدید من ۱۰۰ ملیون برا شروع کار تقدیم میکنم تا ببینیم بعد چی پیش میاد

سامان : نیازی به ۱۰۰ ملیون نیست فعلا

باران : من به خودم قول دادم تا تموم نشدن ساختمون زمینو نبینم پس پیشتون باشه راحت ترم شما هم تا چند وقتی مجبور نیستید وقتتون رو تلف این جا اومدن بکنید

سامان : یعنی نمیتونم بیام خدمتتون ؛ منظورتون همینه ؟

باران : نه مهندس ............ بزارید بگم بیان ببرنتون سر زمین وگوشی رو برداشت

باران : خانوم فتوت میشه ی یک لحظه بیاین این جا

باران رو به سامان  : راستی مهندس قرداد رو نبستیم

سامان : بزار یک بهونه برا دوباره اومدن به این جا داشته باشم

باران اخم میکنه و رها که انگار گوش وایستاده میگه:

خانوم دکتر نه من نه هیچ کدوم از پرسنل وقت سر خاروندن نداریم خودتون باید با مهندس برید سر زمین

باران خیلی جدی میگه : مطمئنید خانوم فتوت ؟

رها مثل بچه ای که حسابی از مامانش ترسیده میگه : نه خانوم من خودم اصلا کاری ندارم خودم میبرمشون بریم مهندس

سامان : خدا حافظ  و دستش رو جلوی باران دراز میکنه

باران به در اشاره میکنه و با اخم میگه خداحافظ آقای مهندس

بقیه ی روز سامان به این خانوم دکتر جدی فکر میکرد خودش فکر کرد دختره ی مغرور اگه یک کاری نکردم که به دست وپام بیفتی بگیرمت  ............ ولی خودش هم خوب میدونه  بد جوری به دام افتاده

شب وقتی به خونه میرسه توی چارچوب در با صنم مواجه میشه

سامان : به خوشگل خانوم ازین ورا ؟ بالاخره شوهرتون اجازه فرمودند به ما فقیر فقرا هم یه سری بزنید !

صنم :علیک سلام که حالا شده شوهر من ! اون وقتا که دوست شما بود حرف نداشت بی نظیر بود؛ حالا بده شده ؟

سامان : نه خیر خیلی طرفداریشو میکنیا

صنم : ماییم دیگه ۱ شوهر که بیشتر نداریم !

سامان : اِ اِ اِ اِ خدا شانس بده کاش ماهم یه زنی چیزی داشتیم این جوری هوامونو داشت

صنم : آها دردتو بگو ؛ بگو زن میخوام ؛ آخه کی به تو پیرمرد بدقواره زن میده ؟

سامان : حالا خوبه شوهرش هم سن منه ها !!!!!!!!!!!

صنم : عوضش کلی از تو خوشتیپ تره

سامان : هِه خوشتیپ ندیدی !

صنم : ایششششششششششششششششش و با کلی ناز روشو  اونور کرد کاری که هر وقت تو بچگیشون میکرد داداش سامان کلی نازشو میکشید

سامان با یه دست صنم رو به خودش نزدیک کرد وبا دست دیگه دوشو به سمت خودش گردوند و گفت : صنم تو خوشبختی ؟

صنم : آروم سرش رو روی شونه ی سامان گذاشت وگفت : به تو نمیخوام دروغ بگم ؛ دیگه خسته شدم

صدای مامان در اومد : اه اه اه چه خواهر برادر لوسی همین کارا رو میکنی رابطه ی شوهرت و سامان انقدر شکر آب شده

سامان : اون رضا نمک نشناسه ؛ نمک خورده نمک دون شکسته

صنم که همیشه خندان وبشاش بود گفت : وا . یعنی من نمکم !!!!

سامان بوسیدش وگفت : اونم چه نمکی !!!!

صنم : التماس نکن زنت نمیشم !!!!!!!

مامان : صنم !!!!!!!!

سامان غش غش خندید : کی تو رو خواست ؟ صنم؛ یک (بارون) دیدم تا حال عینشو ندیدی حیف یه کم گنده دماغه

صنم : اِ اِ اِ  پس آقا جدی جدی زن میخوان ! جون من یه کم ازش بگو

سامان :‌بزار لباسمو در بیارم دختر

صنم : ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا مان !

سامان آروم دم گوشش گفت : اگه تو از مشکلاتت با رضا گفتی منم اصلا میبرم بارون نشونت میدم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد